این روزها دیگر صورتم را خوب میشناسی. وقتی برمیگردم خانه و بغل میگیرمت اول چند ثانیه زل میزنی به چشمهام و بعد که مطمئن میشوی خودم هستم از ته دل میخندی. حالا سوال این جاست که دنیا لحظههای قشنگ تر از این خندهها هم دارد؟
ابوهدی
هدی این وبلاگ را سال 1401 خواهد خواند؛ انشاالله.
۴/۰۳/۱۳۸۹
۳/۱۷/۱۳۸۹
خواب خدا
امروز هفت روزه شدی بابا. دیشب وقتی همه خواب بودند آمدم پیشت. نور موبایل را گرفتم توی صورتت و تماشات کردم. هرچند دقیقه یک بار لبخندی میزدی بند از دل پاره کن. معلوم نیست چه خوابی میبینی که اینطور آرام، معصوم و قشنگ لبخند میزنی. میگن این شبها خواب خدا را میبینی. خوابی که همهی ما یک روزی دیدهایم و فراموشمان شده.
قشنگی. خیلی قشنگ. حتی بدون سرمههایی که مادربزرگ به چشمات میزند.
۳/۱۰/۱۳۸۹
ده خرداد هشتاد و نه
امروز ده خرداد هشتاد و نه است و تو به این دنیا آمدی؛ دنیایی که کمی آن طرف تر، چند نفر توی کشتی «مرمره» از ناوگان «فریدم فلوتیلا» کشته شدند.
خوش آمدی بابا.
۱/۲۸/۱۳۸۹
اسرائیل
دیروز چند تا از مجاهدین حزب الله لبنان مهمان نهارمان بودند.
حالا تا قبل از اینکه بقیهی یادداشت را بنویسم بگم که همین الان مادرت زنگ زد. میگفت دکتر گفته از اواسط اردیبهشت باید منتظرت باشیم. الان اواخر فروردین است. بعد الان من نمیدونم این یادداشت رو چطور تموم کنم. تپش قلب گرفتم و لرزش دست.
نیم ساعت بعد :دی
خب. از لبنانی ها میگفتم. احتمالا الان که این یادداشت را میخوانی هر چهار مهمانمان شهید شده باشند.. مثل رفیقشان عماد مغنیه که اگر اشتباه نکنم پریسال شهید شد. سید حسن برای پدربزرگت تعریف میکرد که عماد مغنیه همیشه دوتا بمب خوشکل کوچولو همراهش داشت تا یک وقت اگر خواستند بدزدنش نتوانند.
حالا تا ده پانزده سال دیگر اینها زنده باشند و یا نه زیاد مهم نیست؛ یعنی مهم هستها ولی نه به اندازهی حرفی که دیروز سید عبدالله زد. عبدالله داشت دربارهی یک مسئلهای صحبت میکرد و همینطور وسطهای حرفهاش گفت: «تا ده، پونزده سال دیگه که اسرائیل از بین رفته باشه و غرب هم نقشی در خاور میانه نداشته باشه ....» من بقیهی حرفهاش را نشنیدم اصلا و فقط مبهوت نگاهش کردم. عبدالله ولی انگار که اصلا حرف چندان مهمی هم نزده است نه تن صدایش تغییر کرد و نه حالت حرف زدنش. این جملهها را مثل وقتی که دربارهی صبحانهی نخوردنش حرف میزد، گفت.
نمیدانم الان که اینها را میخوانی خاورمیانه کجای دنیا است و وعدهی خانم رایس دربارهی خاورمیانهی جدید محقق شده است و یا وعدهی سید حسن به تغییر مسیر و مصار منطقه. البته "نمیدانمی" که اول این جمله نوشتم را میتوانی خط بزنی. وعدهی صادق خدا که میدانم و نمیدانم ندارد.
اگر بدانی چقدر ذوق دارم که روز پیروزی و فتح قدس و مسجد الاقصی برایت هدیه بگیرم و شیرینی پخش کنم. اصلا شاید تعطیلات تابستانی آن سال با هم رفتیم فلسطین و در مسجد الاقصی نماز خواندیم. نه واقعا؟!
اینهایی که الان مینویسم در دنیای امروز ما شبیه آرزو و خواب و خیال هستندها! ولی انگار در دنیای همین امروز حزباللهیها به قطعیت و حتمیت این است که مثلا بگویند امروز نهارشان را کجا میخورند.
میخواستم آخر این یادداشت یک چند خطی در بارهی محمد الدوره بنویسم. یادم بنداز خودم برات تعریف بکنم.
برچسبها:
اسرائیل,
تعطیلات تابستونی,
حزبالله,
مسافرت
۱/۱۱/۱۳۸۹
همینطوری!
سلام باباتی!
امسال مادرت بنیان گذار سه انقلاب در من شد. یکی اینکه برام کت اسپرت خریدیم؛ دوم اینکه یه تیشرت خریدم که توش رنگ قرمز داره و سوم اینکه یه پیرهن آستین کوتاه خریدم.
فکر میکنم اون قدرها هم مهم نیست که مردم چی دربارهی لباس آدم فکر میکنن؛ مهم تر از قضاوت آدمها اینه که خود آدم از لباسهاش خوشش بیاد. این لباسهایی که مادرت برام انتخاب کرده رو از همهی لباسهایی که تا به حال داشتم بیشتر دوست دارم.
هر مغازهای میرفتیم مادرت یه سری لباسهای دختر بچهها رو هم وارسی میکرد. تا الان دو یا سه تا کشو لباس برات خریدیم. شاید عکسش رو برات گذاشتم. آهان راستی برات یه دوربین عکاسی خریدیم. دوربینهای الان از همون دوربینهایی هستن که تصویر دو بعدی میگیرن. البته خب ما از شش هفت سال پیش خیلی پیشرفت کردیم و الان دوربینهای معمولی ما عکس رنگی میگیرن با کیفیت دوازده مگاپیکسل. دوازده مگاپیکسل یعنی خیلی.... .
این تعطیلات نوروزی من و مادرت تنها هستیم. پدر و مادرم و بچهها و محمد رفتن لبنان. بقیه هم اهوازن. ما هم به خاطر تو و مادرت که تو سفر اذیت نشید موندیم قم. قمِ قم هم که نه! تهران رفتیم موزهی ملی و به رنگ ارغوان. اصفهان هم رفتیم. کاشان هم رفتیم. کرمجگون هم. کلی هم با دوربینت عکس گرفتیم. خیلی خوش گذشت.
این ماهها یکی از لذیذ ترین لذتهای زندگیم تماشای تکون خوردنها و ورجه وورجه کردنهاته! کم کم دارم به این نتیجه میرسم که بیشفعالی داری بابا!
۱۰/۲۳/۱۳۸۸
خب! الان من چی باید بنویسم؟ من بیچاره که چهارماه با یه پسر حرف میزدم و بعد یک دفعهای میفهمم منتظر یک دخترِ ناز هستم چی باید بگم؟ هان؟
حالا اگر فقط همین بود زیاد مهم نبود. مشکلش اینجاست که همین من از اولش هم دلم دختر میخواسته ولی برای اینکه اگر بچهام پسر شد زیاد ناراحت نشم، به خودم تلقین میکردم که پسر هستی. نه واقعا! الان چی باید بنویسم؟
حالا صبر میکنم از خماریش در بیایم بعد برمیگردم.
اشتراک در:
پستها (Atom)